چگونه از عمر و زندگی مان بهتر استفاده کنیم؟
احتمالا شما هم در مورد تحقیق یک پرستار استرالیایی در مورد بزرگترین حسرتهای عمر افراد دم مرگ شنیده باشید. از این افراد پرسیده شد بزرگترین حسرتهای زندگی آنان چیست و در نهایت این پنج حسرت بیشتر گفته شد:
-
ای کاش شهامت داشتم زندگی خود را به شکلی سپری کنم که حقیقتا دوست داشتم؛ و نه به شیوهای که دیگران از من انتظار داشتند.
-
ای کاش اینقدر سخت و طولانی کار نکرده بودم.
-
ای کاش شهامت بیان احساسات خودم را داشتم.
-
ای کاش تماسم را با دوستانم حفظ کرده بودم.
-
ای کاش به خودم اجازه میدادم که شادتر باشم.
ممکن است این حسرتها در تمام دنیا و برای مردم همه کشورها یکسان یا مشابه نباشد ولی نکات مهمی در آن نهفته است که دست گذاشتن بر آن جهان بینی ما را شفاف تر می کند. واقعا ما چگونه می توانیم از عمرمان بهتر و بهینه تر استفاده کنیم؟
بجای اینکه بر اساس خواست درونی مان عمل کنیم بیشتر برای نظر دیگران زندگی میکنیم.
بر اساس نظر دیگران لباس می پوشیم، خانه مان را طراحی می کنیم، خرید می کنیم، سفر می رویم، کار می کنیم … ممکن است کسی بگوید نه من خودم اینطور دوست دارم. ولی در چنین موقعیتی می توان این پرسش را مطرح کرد که آیا اگر اینها نامرئی بودند و دیگران نمی توانستند ببینند باز هم آن کار را می کردیم. کسی متوجه لباس ما نمی شد. ماشین ما دیده نمی شد، مدرسه بچه را کسی خبر نداشت، خانه مان را فقط خودمان می توانستیم ببینیم و برای دیگران نامرئی بود. آیا در چنین شرایطی باز هم ما این انتخاب ها را می کردیم؟
چون اگر هدف ما کیفیت و راحتی و ارزش خود آن چیز باشد دیگر نظر دیگران اصلا مهم نیست. مثلا من بخاطر راحتی و ایمنی و کیفیت ماشین بی ام و را انتخاب می کنم. اصلا هم نظر دیگران برایم مهم نیست. تصمیم من از درون خودم می جوشد نه از محیط بیرون.شاید برای شما سوال پیش بیاید که مگر چه اشکالی دارد نظر دیگران مهم باشد؟ یا ما از پز دادن داشته های خود به دیگران لذت ببریم؟
جواب این است که در این صورت شما سکان کشتی زندگی خود را به دست ندارید. در دست دیگران است. پس ممکن است به هر سویی برود. این دیگران هم هیچ انتهایی ندارد. به تعداد آدمهای روی زمین می تواند باشد.ضمن اینکه نظر همه آدمهای روی زمین هم هر لحظه می تواند تغییر کند. ولی وقتی بر اساس انتخاب درونی ما باشد هدفمند است و در جهت ارزشهای ما قرار دارد. حتی اگر بعدا متوجه شویم انتخاب اشتباهی داشته ایم حسرتی برایمان ایجاد نمی کند. چون می گوییم در آن موقعیت من فکر می کردم کار درست این است.
اغلب اولویت های زندگی مان را گم می کنیم.
اصلا زندگی کردن را فراموش می کنیم. همه چیز باید در خدمت زندگی باشد نه زندگی در خدمت چیزهای دیگر. هسته اصلی زندگی انسان بر زندگی کردن قرار دارد نه چیزهای دیگر. انسان پیش از آنکه مفاهیمی مانند کار، موفقیت، دارایی، شهرت و … را ایجاد کند فقط زندگی می کرده است. یعنی در حد بدست آوردن غذای روزانه خود کار می کرده است و از جان خود در برابر خطرها محافظت می کرده است. بعد از این دو کار بقیه زندگی اش در کنار هم بودن و تفریح و استراحت و خواب بوده است.
این موضوع ممکن است امروزه کاربردی نباشد چون نیازهای ما فقط پر کردن شکم و محافظت از جان نیست ولی نباید فراموش کنیم که از نظر ژنتیکی و ساختار مغز ما همچنان اولویت همین ها است. اگر کار می کنیم و تولید ثروت و علم یا چیزهای دیگر می کنیم برای این است که زندگی خوبی داشته باشیم، با خانواده خود وقت بگذرانیم، روابط خوبی داشته باشیم و از زندگی لذت ببریم. نه اینکه لذت بردن از زندگی را فدای دستاوردها بکنیم.
به احساسات خود آنطور که باید بها نمیدهیم.
اگر به احساسات خود توجه نکنیم و به وقت خود آنها را سیراب نکنیم روزی یقه مان را خواهند گرفت. عشق، احساس تعلق، هنر، زیبایی را نمی توان فدای اولویت های دیگر کرد. از کنار زیباییهای زندگی به راحتی می گذریم. لذت دیدن طلوع و غروب خورشید، قدم زدن زیر باران، تماشای برگهای پاییزی، شکوفه های بهاری، گوش دادن به یک قطعه موسیقی، تماشای یک تابلو نقاشی، گفتگو با دوستی قدیمی …
ولی گاهی یادمان می رود که باید بگذاریم احساس مان هم هوایی بخورد. آنقدر مشغول کار و مشغله معاش می شویم که عشق ورزیدن را فراموش می کنیم. احساس تعلق را نادیده می گیرم. بخاطر کار یا درسمان از عشقمان می گذریم. به آشنایان مان می گوییم بخاطر مشغله نمی رسم به شما سر بزنم یا حال شما را بپرسم. این عین اولویت ها را ندیدن است. وقتی یکی از والدینمان را از دست می دهیم یادمان می آید که آنطور که باید برایش وقت نگذاشتم. یا در خانه بخاطر مشغله کاری با فرزندمان وقت نمی گذاریم. اصلا به این فکر نمی کنیم که بچه ما اکنون به ما نیاز دارد، ده سال دیگر ما فقط یکی از چندین دوست اش هستیم. اگر تا آن موقع ما را بعنوان دوست نگه داشته باشد.
ارزش روابط و دوستی ها را دست کم می گیریم.
به این نمی اندیشیم پیوند دوستی ای که سالها برای ایجاد آن صرف شده می تواند در آنی از بین برود و دیگر هیچوقت بدست نیاید. ضمن اینکه ممکن است به هر دلیلی روزی این دوست دیگر در کنارمان نباشند. انسان موجودی کاملا اجتماعی است و تا زمانی که زنده است شدیدا نیازمند روابط دوستانه هستیم. گاهی بخاطر مشغله زیاد یا به دلیل یک موضوع کوچک مالی یا عقیدتی دوست دیرینه ای را از خود می رنجانیم و دارایی بزرگی را در مقابل سودی کوچک از دست می دهیم.
اجازه شاد بودن به خود نمی دهیم.
در شادی هایمان هم به غم فکر می کنیم، به آینده، به مشکلات، به موفقیت، به کسب و کار و به هر چیزی غیر از آن لحظه که باید در آن حضور داشته باشیم. آنقدر فکرمان مشغول است که هیچوقت و در هیچ مکانی از ما جدا نمی شود. حتی اگر بخواهیم شاد باشیم و تلاش کنیم باز هم مشغله فکری اجازه این کار را به ما نمی دهد. گاهی هم حتی در فرهنگهایی مانند کشور ما شاد بودن برای افراد کمی ترسناک است. مثلا خیلی ها معتقدند وقتی زیاد بخندند بعد از آن حتما یک ناراحتی برایشان پیش می آید. البته قرار نیست همیشه شاد باشیم ولی این فکر که اگر زیاد شاد باشم بعد از آن حادثه بدی برایم رخ می هد باعث می شود لذت آن شادی را از دست بدهم.
یک مورد دیگر
این موارد که در تحقیق پرستار استرالیایی آمده است احتمالا جاخالی هایی هم دارد که خیلی در فرهنگ غربی رایج نباشد. مثلا در خاور میانه و خیلی از کشورهای در حال توسعه حالت از آن طرف بام افتادن هم وجود دارد. یعنی نوعی تمایل به کار نکردن و موفقیت بدون تلاش و خلاصه زندگی را در راحتی و آسودگی دیدن. چنانکه برخی جوانان امروزی هدف اصلی خود را بر تفریح و لذت جویی صرف گذاشته و بهترین سالهای عمر خود را به این شکل سپری می کنند. احتمالا این سبک زندگی در آینده که آنها به سنین میانسالی و پیری می رسند باعث شود حسرت تلاش نکردن و موثر نبودن را تجربه کنند. چه بسا زندگی بی هدف آنان در جنبه های دیگر هم اثر گذاشته و اتفاقا آنها پنج حسرت دیگر را نیز داشته باشند.
دیدگاهتان را بنویسید