لذت زندگی در چیست؟
یکی از لذت های زندگی من در کودکی بازی کردن در آب رودخانه های فصلی در بهار بود. سنگها را جابجا می کردم، آبزیان و دوزیستان کوچک را می گرفتم و رها می کردم. معمولا کف این رودخانه ها که در دامنه کوهستان قرار داشت از قلوه سنگهای ریز و درشت فرش شده بود.
گاهی من به آبی که پشت یک سنگ جمع شده بود توجه می کردم و به نظرم می رسید اگر سنگ را بردارم آب راحت تر جریان پیدا می کند. ولی با فاصله کمی آب پشت سنگ دیگری جمع می شد و من مجبور بودم آن سنگ دیگر را هم بردارم. خلاصه با ادامه این کار متوجه می شدم که هموار کردن کف رودخانه امکان پذیر نیست و باید کار را تعطیل کنم. چون سنگ ها همینطور ادامه داشتند.
گذر از موانع زندگی
بعدا در بزرگسالی متوجه شدم این خصلت من یعنی برداشتن موانع و مشکلات در زمینه های دیگر هم وجود دارد. مغز من همواره دنبال رفع موانع است. با اینکه در پنج شش سالگی به این نتیجه رسیده بودم که هموار کردن کف رودخانه امکان پذیر نیست و سنگها جزیی از رودخانه به حساب می آیند. ولی در زندگی کمتر به این صرافت می افتادم که اینطور نگاه کردن به زندگی لذت زندگی کردن را از بین می برد. چرا؟
چون ما فکر می کنیم لذت زندگی در نبود مشکلات و موانع است. یا فکر می کنیم بعد از رفع مشکل زندگی لذت بخش تر می شود. غافل از اینکه قرار نیست موانع و مشکلات تمام شود. مانند سنگهای کف رودخانه بعد از هر کدام یکی دیگر قرار داشت.
این طرز فکر چند مشکل ایجاد می کرد.
یکی اینکه لذت منوط می شد به بعد از گذر از مانع. یعنی به یک مقطع زمانی خاص در آینده
در حالیکه از زمان پرداختن به مساله که بیش از نود درصد وقت را به خود اختصاص می داد لذتی نمی بریم. مثل اینکه شما لذت یک ماه کار کردن خود را منوط کنید به لحظه دریافت حقوق تان. در این حالت چه اتفاقی می افتد؟ اینکه شما در 29 روز ماه لذت را از زندگی خود بگیرید و بجای آن روز دریافت حقوق جشن بگیرید.
آیا لذت زندگی در پشت مراحل است؟
دیگر اینکه لذتهای زندگی همواره حواله به آینده می شود:
وقتی دیپلم ام را بگیرم،
وقتی وارد دانشگاه شوم،
وقتی فارغ تحصیل شوم،
وقتی ازدواج کنم،
وقتی کار پیدا کنم،
وقتی مدیر شوم،
وقتی بازنشست شوم،
و دست آخر هم وقت خداحافظی با دنیا است. به پشت سر که نگاه می کنیم تا بالای نود درصد از زمان عمر خود را در انتظار گذر از موانع و کسب دستاوردها بدون لذت گذرانده ایم.
حتی خودمان هم متوجه می شویم که بعد از هر کدام از این مراحل چیزی تغییر نمی کند. یا اتفاق خاصی نمی افتد. قبلا دانش آموزان از دانشگاه آرمانشهر می ساختند. در تمام دوران آمادگی برای کنکور خود را در آن محیط بهشتی مجسم می کردند. ولی وقتی وارد دانشگاه که می شدند تا خبر خاصی هم نیست. یا مثلا بعد از ازدواج فرد می بیند خیلی به سرعت همه چیز عادی شده است. تازه یاد آزادی های زمان مجردی خود هم می افتد.
مغز ما چطور از زندگی لذت می برد؟
مغز ما به سرعت به همه چیز عادت می کند. بنابراین بزرگترین سورپریزها هم خیلی برایش جذاب باقی نمی ماند. بنابراین اگر ما شادی مان را فقط برای دستاوردها نگه داریم، زمان زیادی شاد نخواهیم بود. اگر شما از کلبه ای محقر به یک کاخ نقل مکان کنید. یا از یک موتورسیکلت به یک ماشین لوکس برسید بعد از مدت کمی اینها برای شما عادی خواهد شد. تازه اگر چنین شرایطی برای کسی پیش بیاید که در عالم واقع کمی بعید است.
ولی اگر امروزه در جامعه از هر جوانی معنی خوشبختی و لذت زندگی پرسیده شود جواب تقریبا چیزی مانند بند بالا است. یعنی رسیدن به ثروتی یک شبه و لذت و شادی استفاده از آن در بقیه عمر. ولی اگر همان فرد را در همان موقعیت قرار دهیم خیلی زود همه آن زرق و برق ها برایش عادی می شود.
حال اگر فردی بخواهد با کار و تلاش خود زندگی اش را از صفر شروع کرده و به آن نقطه آرمانی برساند باز این مساله برایش وجود خواهد داشت. دلیل این مساله چیست واقعا؟
تفاوت بین داشتن یا شدن
می توان گفت مساله اصلی در تفاوت بین بدست آوردن و شدن (یا بودن) است. در مثال کودکی من لذت اصلی در بلند کردن سنگها و بازی کردن با آنها بود نه هدف من که باز کردن راه آب بود. در زندگی هم همین است.
لذت اصلی در دست و پنجه نرم کردن با مسائل و چالشها است نه رفتن به مرحله بعد.
موفقیت و دستاورد نتیجه جنبی کار و تلاش است. آنچه به ما لذت بیشتر را می دهد خود آن کاری است که انجام می دهیم نه صرفا دستاوردهای آن. چون بیشتر زمان ما در این دوره می گذرد و همینطور مغز ما را به چالش می کشد و مغز این عدم یکنواختی را دوست دارد.
مثل کوهنوردی که هدفش رسیدن به قله است ولی از هر گام خود در این مسیر لذت می برد. هر گام او را به چالش می کشد و او باید تلاش کند تا از آن عبور کند. او در حالیکه تلاش می کند و سختی مسیر را تجربه می کند از چشم اندازهای زیبا و هوای کوهستان هم لذت می برد. ولی اگر در تمام مسیر چشمم به قله باشد و به هیچ چیز دیگر توجه نکند وقتی به آنجا رسید می بیند چیز زیادی در انتظارش نیست. و اتفاقا خیلی زود هم باید آنجا را ترک کند. پس قله برای او بدست آوردن است و کل مسیر می شود شدن. در نتیجه او قله را هم مانند یک نقطه می بیند که صرفا باید از آن هم گذر کند نه چیزی بیشتر.
نتیجه اینکه نقاط دستاورد و رسیدن نقاطی صاف و بدون چالش هستند که مغز ما علاقه ای به ماندن در آن ندارد و زود از خسته می شود. در مقابل، مسیر حرکت به دلیل پستی و بلندی و تنوعی که دارد برای مغز ما بیشتر لذت بخش است.
اگر موفق نشویم
مساله دوم در زمانی است که نتیجه دلخواه بدست نمی آید. اگر ما هدفمان صرفا گذر از مراحل باشد اگر به هر دلیلی موفق نشویم نا امید و سرخورده می شویم. مثلا برای کاری تلاش می کنیم ولی به نتیجه نمی رسد و به ما احساس شکست و نا امیدی دست می دهد. ولی اگر در زمان انجام کار لذت برده باشیم آیا دیگر به نتیجه فکر خواهیم کرد؟ وقتی به این فکر کنیم تمام آن زمان که در حال تلاش بوده ایم رشد کرده و یاد گرفته و در نتیجه به انسان بهتری تبدیل شده ایم دیگر خود نتیجه خیلی اهمیتی نخواهد داشت. چون در تلاش بعدی تمام این تجربیات را با خود خواهیم داشت.
این طرز فکر باعث می شود ما چیزی به نام شکست را به رسمیت نشناسیم. فقط تلاشهایی داریم که ما از آن لذت برده ایم، ما را رشد داده اند ولی هنوز به نتیجه نرسیده اند. نهایتا اینکه تمام زندگی برای ما می شود حل مسایل بی پایانی که آخرین لحظات عمر با ما است و ما از سر و کله زدن با آنها لذت می بریم.
و نتیجه آخر اینکه:
لذت زندگی در تمام لحظات زندگی جاری است نه در زمانهای خاص موفق شدن!
این مقاله را هم از دست ندهید: راز زندگی چیست؟ چطور آن را پیدا کنیم؟